.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۱۴→
ارسلان و محرابو متین وپارسام فارغ التحصیل شده بودن.دیگه خبری ازجنگ ودعوانبود وزندگیم یکنواخت ومسخره شده بود.دیگه ارسلانونمی دیدم.فقط گاهی اوقات که متین و نیکا باهم قرار داشتن متینو می دیدم.
حالامی فهمم که اون گودزیلام اگه هزارتا ضرر واسم داشت یه فایده هم داشت...اونم این بودکه یه ذره مسخره بازی درمیاورد روحیه ام شاد می شد!!!این روزا از یه افسرده دیوونه هیچی کم ندارم!!
اصلا نمی خندم.باورکردنش سخته...آره...من...دیانا!!!کسی که اگه یه روز تاحد مرگ نمی خندید روزش شب نمی شد،خیلی وقته که دیگه نمی خنده!!
××××××××
اون روزم مثل همیشه،بابی حوصلگی از نیکا خداحافظی کردم وازماشینش فاصله گرفتم.
به سمت درخونه رفتم وکلیدو انداختم توقفل در.وارد خونه که شدم صدای دادوبیداد بابابه گوشم خورد:
- من الان باید بفهمم؟!الان باید بفهمم که عروسم سرطان داره؟!!چرا به ماچیزی نگفتی رضا؟!چرا؟!!
وای!!!بدبخت شدیم!!!بابا اینافهمیدن!!
باعجله به سمت در ورودی رفتم.کفشام و درآوردم وخودم وپرت کردم توخونه.
همین که وارد خونه که نه توخونه پرت شدم،چهره عصبانی بابارو دیدم که تقریبا روبروی من ایستاده بودونگاهم میکرد.
مامانم باچشمای اشکیش بهم خیره شده بود.
چشم چرخوندم تا رضا وپیدا کنم که یهو چشمام از دیدن پانیذ چهارتا شد!!!
باصورت خیس از اشکش روی یکی از مبلا نشسته بود.رضام کلافه وبی حوصله پشت سرش ایستاده بود.
صدای بابا باعث شد که چشم از پانیذ بردارم وبه بابانگاه کنم:
- دیانا!!!توام می دونستی؟!چرا هیچی به مانگفتی؟!!
جوابی نداشتم بدم.واسه همینم سکوت کردم.
باباعصبی دادزد:
- چرا ساکتی دیانا؟!حرف بزن دیگه.بگو...چرا به ماچیزی نگفتی؟!چرا؟!!!
بازم سکوت کردم.
بابا همون طورکه باقدمای بلندش طول وعرض پذیرایی رو متر می کرد،گفت:
- من غریبه ام؟!من ومادرتون غریبه ایم که چیزی بهمون نگفتید؟!
رضا باصدای گرفته اش گفت:نمی خواستیم نگرانتون...
بابا عصبانی ترازدفعه های قبل دادزد:
- نگران؟!توازنگرانی یه پدر چی می دونی؟!چه می دونی چه حالی داره که یه ماه تمام نگران وبی خبر باشی وهیچ کس هیچی بهت نگه.توچه می دونی چه حالی داره که احضاریه دادگاه بیاد درخونت.تازه اون وقته که می فهمی بعله...عروست درخواست طلاق داده...تازه اون وقته که زنگ می زنی به پسرت وازش می خوای که بیادخونه وبرات توضیح بده...تازه اون وقته که باهزارتا بدبختی عروست و پیدا می کنی ومیاریش خونه تا دلیل درخواست طلاقش و توضیح بده...تازه اون وقته که...
دیگه نتونست ادامه بده.نفس نفس می زدو دستش وگذاشته بود روی قلبش.
من ومامان باعجله خودمون وبه بابا رسوندیم وکمکش کردیم تا روی یکی ازمبلا بشینه.
مامان ازم خواست که برای باباآب قندبیارم ومنم به آشپزخونه رفتم.
حالامی فهمم که اون گودزیلام اگه هزارتا ضرر واسم داشت یه فایده هم داشت...اونم این بودکه یه ذره مسخره بازی درمیاورد روحیه ام شاد می شد!!!این روزا از یه افسرده دیوونه هیچی کم ندارم!!
اصلا نمی خندم.باورکردنش سخته...آره...من...دیانا!!!کسی که اگه یه روز تاحد مرگ نمی خندید روزش شب نمی شد،خیلی وقته که دیگه نمی خنده!!
××××××××
اون روزم مثل همیشه،بابی حوصلگی از نیکا خداحافظی کردم وازماشینش فاصله گرفتم.
به سمت درخونه رفتم وکلیدو انداختم توقفل در.وارد خونه که شدم صدای دادوبیداد بابابه گوشم خورد:
- من الان باید بفهمم؟!الان باید بفهمم که عروسم سرطان داره؟!!چرا به ماچیزی نگفتی رضا؟!چرا؟!!
وای!!!بدبخت شدیم!!!بابا اینافهمیدن!!
باعجله به سمت در ورودی رفتم.کفشام و درآوردم وخودم وپرت کردم توخونه.
همین که وارد خونه که نه توخونه پرت شدم،چهره عصبانی بابارو دیدم که تقریبا روبروی من ایستاده بودونگاهم میکرد.
مامانم باچشمای اشکیش بهم خیره شده بود.
چشم چرخوندم تا رضا وپیدا کنم که یهو چشمام از دیدن پانیذ چهارتا شد!!!
باصورت خیس از اشکش روی یکی از مبلا نشسته بود.رضام کلافه وبی حوصله پشت سرش ایستاده بود.
صدای بابا باعث شد که چشم از پانیذ بردارم وبه بابانگاه کنم:
- دیانا!!!توام می دونستی؟!چرا هیچی به مانگفتی؟!!
جوابی نداشتم بدم.واسه همینم سکوت کردم.
باباعصبی دادزد:
- چرا ساکتی دیانا؟!حرف بزن دیگه.بگو...چرا به ماچیزی نگفتی؟!چرا؟!!!
بازم سکوت کردم.
بابا همون طورکه باقدمای بلندش طول وعرض پذیرایی رو متر می کرد،گفت:
- من غریبه ام؟!من ومادرتون غریبه ایم که چیزی بهمون نگفتید؟!
رضا باصدای گرفته اش گفت:نمی خواستیم نگرانتون...
بابا عصبانی ترازدفعه های قبل دادزد:
- نگران؟!توازنگرانی یه پدر چی می دونی؟!چه می دونی چه حالی داره که یه ماه تمام نگران وبی خبر باشی وهیچ کس هیچی بهت نگه.توچه می دونی چه حالی داره که احضاریه دادگاه بیاد درخونت.تازه اون وقته که می فهمی بعله...عروست درخواست طلاق داده...تازه اون وقته که زنگ می زنی به پسرت وازش می خوای که بیادخونه وبرات توضیح بده...تازه اون وقته که باهزارتا بدبختی عروست و پیدا می کنی ومیاریش خونه تا دلیل درخواست طلاقش و توضیح بده...تازه اون وقته که...
دیگه نتونست ادامه بده.نفس نفس می زدو دستش وگذاشته بود روی قلبش.
من ومامان باعجله خودمون وبه بابا رسوندیم وکمکش کردیم تا روی یکی ازمبلا بشینه.
مامان ازم خواست که برای باباآب قندبیارم ومنم به آشپزخونه رفتم.
۱۷.۸k
۲۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.